نفس عمیقی کشیدم ولبخندی زدم...
نزدیک بهیه ماه وسه هفته از شبی که آخرین دیدار من ورادوین توش رقم خورد،می گذره!دوسه روز بعداز رفتن رادوین،مامان اینا برگشتن و بعداز جمع کردن وکارتون زدن وسایل،خونه رو عوض کردیم.خونه ای روکه خاطرات تلخ و شیرینی رو درکنار رادوین،برام رقم زده بود...
خیلی وقته که خونواده امون رنگ وبوی همیشگی رو گرفته وهممون کنارهم دیگه ایم!درکنار مامان وبابا واشکان بودن،بهم احساس امنیت میده...همه چیز واسم در کنار خونواده ای که عاشق تک تک اعضاشم،قشنگ ودوست داشتنیه.تواین مدت که همه چیز مثل سابق شده،منم همون رهای پرشر وشور سابق شدم!اما بایه تفاوت...با به دوش کشیدن یه دلتنگی دیوونه کننده...درسته دیگه تنها نیستم وخوانواده ام کنارمن اما من بدجور به رادوین وبودنش عادت کردم...حالا که نیست،خیلی دلتنگشم...البته ناگفته نماند تواین مدت اونقدر بهم زنگ زدیم وازهر دری صحبت کردیم که حدنداره...اما خب اگه این دوری وفاصله نبود همه چیز قشنگ تر می شد! دلم برای خیره شدن توچشماش تنگ شده...خیلی زیاد!...
توهمین فکرا بودم که زنگ گوشیم افکارم وقیچی کرد...کیفم روی تخت بود...به سمتش رفتم وزیپ کیفم وباز کردم.با هزار تا تلاش وتقلا وبدبختی وجستجو بین یه عالمه پرت وپرت،گوشی وبیرون آوردم...نگاهم که به صفحه اش خورد،از سر خوشحالی جیغی کشیدم وجواب دادم:
- سلام رادی!!!!!
سرخوش خندید وباشیطنت گفت:سلام خانوم خوشگل من!...حال شما؟احوالتون؟!!
خندیدم...درحالیکه با دست آزادم موهام ومرتب می کردم گفتم:انتظار داری از نیم ساعت پیش تاحالا حالم چه تغییری کرده باشه؟!!!نیم ساعت پیش باهم حرف زدیم...
صدای خنده اش به گوشم خورد...
- می دونم...اما مگه دله بی صاحابم این حرفاحالیش میشه؟!دلتنگ که بشه فقط باید صدای تورو بشنوه.
نوچ نوچی کردم وبه شوخی گفتم:حالا وقتی یه قبض طویل وبلند بالا برات اومد ومجبور شدی همه شرکتت وبفروشی که پول تلفنت وبدی،دلت ادب میشه!
- بابا شرکت چیه؟!همه اون شرکت فدای یه تارموت...من حاضرم جونمم بدم فقط یه دیقه با توحرف بزنم!
مکثی کرد وباکنجکاوی وذوق ادامه داد:
- میگم رهاخانومی...برادر زن آینده درچه حاله؟از طرف من بهش تبریک گفتی یانه؟!!
- هنوز نیومدن داماد آینده!!!
- نیومدن؟!!پس کی قراره بیان؟
نگاهی به ساعت دیواری اتاقم انداختم...
- یه ساعت بیشتر نیست که مهمونا اومدن...الان یه ربع به هشته.اشکان به من گفت اگه سروقت برسن،ساعت هشت اینجان!
- خب پس هروخ اومدن همون اول برو از طرف من بهش تبریک بگو.
خندیدم وشیطون گفتم:برم بگم کی تبریک گفته؟!!داماد آینده خانواده شایان؟!!!
اونم خندید...بالحنی که سعی می کرد متفکر باشه گفت:نه خب ضایعس!...بگو آقای رستگار تبریک میگه!
- آهان...بعد اون وخ نمیگه توآقای رستگارو کجا ملاقات کردی که می دونی تبریک میگه؟
مکث کوتاهی کرد...کلافه پوفی کشید وباخنده گفت:چقدر پیچیده شد!بیخیال بابا...بگوالان یه بابایی تلفنی بهت تبریک میگه که حالا بعدا خودش میاد رودررو تبریک میگه...وقتی شد داماد خانواده شایان!
خندیدم...
- این که پیچیده تره!!!
- پس چجوری باید تبریک بگیم؟
اومدم جوابش وبدم که در اتاق باز شد وارغوان خودش وپرت کرد تواتاق!...با نیش باز زل زده بود به من...از نگاه شیطون ولبخند ژکوند متنهی از نوع توسعه یافته اش فهمیدم که فال گوش وایساده بود!
چشم غره ای بهش رفتم که باعث شد بزنه زیر خنده...خوب که خندید،باشیطنت گفت:ببخشید رها جون...خیلی دلم می خواست ادامه مکالمه اتون وبشنوم وبفهمم آخرش تو باید با چه لفظی تبریک رادوین وبه اشکان برسونی ولی مجبور شدم بیخیال شم...توام بهتره بیخیال شی چون آق داداش خوش تیپت با عروس خانوم خوشگلش رسیدن!
با این حرفش،از شدت هیجان جیغ بلندی زدم که باعث شد رادوین بخنده وبگه:
- کَر شدم رهـــا!!!!...بابا آروم تر.
وقتی فهمیدم زیر گوش اون بیچاره جیغ زدم،لبم گاز گرفتم وگفتم:وای ببخشید رادی...معذرت!گوشت درد گرفت؟
- نه عزیزم...برو...برو تا دیر نشده!مگه برادر زن آینده با زن برادر زن آینده نیومدن؟برو دیگه!!!
هول هولکی گفتم:واااای آره...راست میگی!من برم...مواظب خودت باش.فعلا!
- تا نیم ساعت بعد!
- آخر اگه تو ورشکست نشدی!کدوم زوج عاشقی نیم ساعت به نیم ساعت باهم حرف میزنن که من وتومیزنیم؟!!
خندید وخوسات جوابم وبده که جیغ ارغوان مانع شد:
- رادوین...رها...بسه هرچی لاس زدین!دیرشده زوج عاشق...قطع کن اون لامصب و!!!!!!
به قدری عصبانی بود که یه لحظه ازش ترسیدم!رادوینم از توانایی ارغوان در جیغ زدن با صدای به اون بلندی کپ کرده بود!!!مکث کوتاهی کرد وباخنده گفت:برو...برو تادوباره جیغ نزده!
- باشه فعلا!
وقطع کردم وبه سمت ارغوان رفتم که دست به سینه جلوی دروایساده بود وبا اخم غلیظی روی پیشونیش بهم نگاه می کرد!...نیشم وبراش باز کردم وگفتم:اخم نکن اری...خیلی زشت میشی وختی اخم میکنی!امیر این قیافه رو ببینه حتما طلاقت میده!
وچشمکی بهش زدم واز اتاق خارج شدم...خواستم به سمت هال برم که یهو به عقب کشیده شدم!!!
ارغوان من وبه سمت خودش برگردوند وخیره شد توچشمام...با لحن غمزده ای گفت:دروغ میگی؟!!...زشت میشم؟خیلی؟یعنی ممکنه...ممکنه امیر سرم هوو بیاره؟!!!
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم...یه دونه محکم زدم پس گردنش وگفتم:چرت نگو بابا!اون مثل تورو می خواد از کجا گیر بیاره؟!!بیا بریم پایین دیر شد.
وبدون اینکه منتظر جوابش بمونم،به سمت هال رفتم.دلم می خواست بدوم اما خب پاشنه کفشم خیلی بلند بود،قطع به یقین کتلت می شدم وباید در قالب یک کتلت نقش خواهرشوور عروس رو ایفا می کردم!!!
پس سعی کردم خانومانه وسلانه سلانه از راهرو رد بشم وبرسم به هال.
بالاخره بانذرو صلوات ودعا سالم به مقصد رسیدم...از سر خوشحالی لبخند گشادی روی لبم نشست ونفس راحتی کشیدم!!!
باورم نمی شد تونسته باشم این چند مترو با 12 سانت پاشنه طی کنم وهیچ آسیبی نبینم!!!خیلی ذوق زده شده بودم...به قدری که واسه خودم دست زدم وبا هیجان گفتم:ایول!!!!
- ببین چه ذوق مرگ شده...البته حقم داری!راه رفتن با این کفشا،اونم برای تو یه امر غیر عادیه ومحاله...یکی نیست بگه آخه مگه مجبوری؟!!تو راه رفتن معمولیتم بلد نیستی،با چه اعتماد به نفسی همچین کفشی پوشیدی؟!
به سمت صدا چرخیدم وبا آرش روبرو شدم!!!
لبخندم گشاد تر شد...به قدری که عضله های گونه ام روبه تحلیل رفتن بودن!...بی هوا خودم وانداختم توبغلش وباذوق گفتم:سلااااام بی معرفت...چطوری تو؟!!!!دلم برات تنگ شده بود آرش!!!
سرخوش خندید ومن وبه زور از آغوشش جدا کرد...قیافه بامزه ای به خودش گرفت ولب ولوچه اش وکج وکوله کرد!درحالیکه نوچ نوچ می کرد،با صدای پرعشوه وزنونه ای گفت:دستت وبنداز بی حیا!من خودم شوور دارم...نمیشه همین جور یِِِرخی بپری بغل یه زن شوور دار که!
منظور آرش از شوور،مهسا بود!...یه هفته ای می شد که نامزد کرده بودن.دقیقا هفته پیش جشن نامزدیشون بود...بالاخره بعداز اصرارای مکرر من ومامان واشکان وآرش وآروین وعمو بالاخره خاله رضایت داد واین دوتاجوون بهم رسیدن...خدامی دونه چقدر از این اتفاق خوشحالم!خیلی بهم میان...
لبخندی زدم وباشیطنت گفتم:بابا باحیا!...بابا عفت...بابا پاکدامنی!!!...(درحالیکه بانگاهم دنبال مهسا می گشتم،ادامه دادم:)خو حالا کو این شوورت؟!!کجاست مابریم بهش عرض ادب کنیم؟
- سلام به رها خانوم خوشگل پاشنه 12 سانتی!
صدای مهسا که به گوشم خورد از خوشحالی تک جیغی زدم وبه عقب برگشتم...خودم وپرت کردم توبغلش وشالاپ شالاپ بوسش کردم.
- سلام زن پسرخاله گلم...کجابودی دلم برات تنگ شده بود؟!!بابا عروس خاله آدمم انقدر بی معرفت میشه؟از وقتی با آرش نامزد کردی دیگه بهم سر نزدی!
خندیدم ومن وبه خودش فشار داد...
- ما که یه هفته بیشتر نیس باهم نامزد کردیم.یه هفته پیش توجشن نامزدی هم ودیدیم...یه هفته ای دلت تنگ شد؟!!
- یه هفته کمه؟؟؟بی احساس!
بوسه ای روی گونه اش نشوندم واز آغوشش بیرون اومدم.
آرش موشکافانه نگاهم کرد وباشیطنت گفت:بااحساس شدی رها...قبلا سالی یه بارم من ونمی دیدی ککت نمی گزید!حالا به 10 روز نکشیده دلت تنگ میشه؟!!...راستش وبگو...خبریه؟!!
وچشمک مرموزی تحویلم داد!
خندیدم ویه نیشگون آروم از بازوش گرفتم...زیرگوشش گفتم:نخیر!مگه حتما باید خبری باشه دلم واسه پسرخاله دلقکم تنگ بشه؟
ودیگه منتظر جوابش نموندم وروبه مهسا گفتم:شما بشینین چهار کلوم اختلاد عشقولانه کنید،دلتون واشه...من برم به داداشم سر بزنم ببینم درچه حاله...قربونش برم الهی!
ودرحالیکه به قربون صدقه رفتنم ادامه می دادم،از آرش ومهسا دور شدم...بانگاهم همه جارو متر کردم تا بالاخره اشکان وسارا رو در دور ترین نقطه ممکن یافتم!
لبخندی روی لبم نشست...باهیجان وذوق به سمتشون رفتم...کاش می تونستم بدوم!لعنت به این کفشا...آروم آروم راه رفتن برای من از خوابیدن با چشمای بازم غیر ممکن تره!!!
پوفی کشیدم وبه راه رفتنم ادامه دادم...بالاخره بعداز یه مدت طولانی و که بسی طاقت فرسابود، به مقصد رسیدم!نفس راحتی کشیدم وخیره شدم به اشکان که پشتش به من بود....هنوز متوجه من نشده بود.کنار سارا وایساده بود وداشت به جمعی از مهمونا خوش آمد می گفت.
صبر کردم تاخوش آمدگوییش تموم بشه...بعد چند قدم بهش نزدیک شدم وبافاصله کمی ازش،وایسادم...دستم وبه سمتش بردم وچشماش واز پشت گرفتم...
مکث کوتاهی کرد ودستاش وگذاشت روی دستام.نفس عمیقی کشید وبعد خندید...بالحن محبت آمیزی گفت:رها خانوم عزیزدل من...هیچ دستی به اندازه دستای آبجی کوچولوی گلم مهربون نیست!
ودستام واز روی چشمش برداشت وبه سمتم برگشت...روبروم وایساد وخیره شد توچشمام...
از سرتا پاش براندازش کردم ولبخندی از سر تحسین روی لبم نشست.کت شلوار خوش دوخت آبی کاربنیش بدجور بهش میومد...بایه پیرهن مردونه سفید.یه کراوات هم رنگ کت وشلوارش زده بود...موهاشم سیخ کرده بود...خیلی نه.متناسب ومتین...مخصوص یه آقا داماد خوش تیپ وخوش قیافه!
اونم خیره خیره من وبرانداز می کرد....لبخند قشنگی به روم زد ولپم کشید.
- چه خوشگل شدی تو وروجک!میگم...
نذاشتم حرفش تموم بشه...بی هوا خودم وانداختم توبغلش ودستام ودورش حلقه کردم.
مهربون وخوشحال زمزمه کردم:
- مبارکه داداشی...خوشبخت بشی...
من وبه خودش فشار داد وبوسه ای روی موهام نشوند...مهربون گفت:مرسی خوشگل خانوم!
بعداز یه مدت طولانی،از آغوشش بیرون اومدم وخیره شدم توچشماش.
نمی دونم چی توچشمای اشکان دیدم که دلم یه جوری شد!یه دلتنگی عجیب همه وجودم وتوخودش حل کرد... نمی دونم چم شده بود...بی اختیار بغض کرده بودم!...یه حس بدی داشتم!حس اینکه قراره اشکان وازم بگیرن...زندگی کردن توخونه ای که بوی داداشیم ونده،دیوونه کننده اس...
- دلم برات تنگ میشه اشکان...
لبخندمهربونی زد...بوسه ای روی گونه ام نشوندوگفت:قول میدم هرروز اینجا باشم.اون وخ دلت که تنگ نمیشه هیچ،با خواهش والتماس ازم می خوای که محض رضای خدام شده برم خونه خودم!
با این حرفش،بغضم کم رنگ شد وبه خنده افتادم...لبخنداشکانم پررنگ تر شد.
- خواهر وبرادر خوب خلوت کردین مارو تحویل نمی گیرینا!!!
با صدای سارا تازه متوجه حضورش شدم!اونقدر محو اشکان بودم که سارا رو پاک فراموش کردم!
نگاهم واز اشکان گرفتم ودوختم به سارا که بافاصله کمی ازش وایساده بود.لبخندی به روش زدم وبراندازش کردم...خیلی ناز شده!الهی من قربونش برم...
آرایش وموهاش خیلی بهش میومد...وتوی لباس عروس به اون نازی،از هر وقت دیگه ای جذاب تر شده بود!...درسته که به خاطر اون بیماری موهاش ریخته بودن ولی تتو کردن ابروها وموی مصنوعی دوباره اون زیبایی خاصش وبهش برگردونده بود...سارا هنوزم مثل گذشته جذاب وخوشگل بود!خیلی خوشگل...
قدمی به سمتش برداشتم وخودم وپرت کردم توبغلش...زیرگوشش گفتم:ما غلط بکنیم شمارو تحویل نگیریم عروس خانوم خوشگل!...ببین چی شده...بابا یه ذره به فکراین دادش ماباش...انقد خوشگل شدی چجوری می خواد تا شب دووم بیاره!!!
خندید وچیزی نگفت.
بوسه ای به گونه اش زدم واز آغوشش بیرون اومدم.
- مبارکه ساراجونی...عروس خانومی خوشگل خوش بخت بشی!
لبخندی زد وزیرلبی تشکر کرد.
نیم نگاهی به اشکان انداختم ودهن باز کردم تا چیزی بگم که یهو یه گله مهمون به روشی بغایت وحشیانه ریختن سر عروس دوماد ومن بین جمعیت پرس شدم!!!!
نفسم بند اومده بود...بیخال خوش وبش کردن با اشکان وسارا شدم وسعی کردم از بین اون همه آدم جون سالم به در ببرم...به هرسختی بود،خودم واز بین جمعیت بیرون کشیدم وبه اکسیژن دست پیدا کردم!نفس عمیقی کشیدم وزیرلبی غر زدم:
- دیوونه ها!!!وحشیای آمازون انقد دیوونه نیستن که شماهستین...بابا من هیچی...این عروس دوماد بیچاره باید از این عروسی جون سالم به در ببرن یا نه؟!!
پوفی کشیدم وبه سمت مهمونای دیگه رفتم...باید با همه فامیلا سلام واحوال پرسی کنم...ناسلامتی من خواهر شوور عروسم!!!کم چیزی نیس که!...درضمن بعد از به جا آوردن امور خواهر شووری باید برم وسط یه ذره برقصم...این همه انرژی کپک زد بس که آزادش نکردم!برم یکم برقصم بلکم دلم شاد بشه!!!
------------------رمان رمان رمان------------
ساعت نزدیک 10 بود وهمه مهمونا دور یه میز بزرگ ودراز مسطتیلی شکل نشسته بودن ومشغول غذا خوردن بودن...من اما بی خیال خوردن شده بودم وبا چشمای گرد شده ارغوان ونگاه می کردم...فکم به زمین چسبیده بود!
این سومین بشقابیه که داره ترتیبش ومیده!!!چه با اشتهام می خوره...ارغوان که انقد شکمو نبود!به زور یه بشقاب نصفه رو می خورد...حالا چرا انقد گوریل شده؟؟؟
آب دهنم وقورت دادم وباتعجب گفتم:اری...خوبی؟!!
سری به علامت تایید تکون وداد وبعد یه قلوپ نوشابه خورد...قاشقش وپراز برنج کرد وبه سمت دهنش برد.درهمون حال گفت:چطور؟
وبا ولع محتویات قاشق وبلعید!!!!
لبخند زورکی زدم...با قیافه مچاله ای گفتم:هیچی...همین جوری!
ونگاهم وازش گرفتم وخیره شدم به بشقاب خودم.قاشق وبه دست گرفتم وخواستم شروع کنم به غذا خوردن که صدای امیر به گوشم خورد:
- خوبی عزیزم؟
از اونجایی که آدم فوضولی هستم وعلاقه شدیدی به مکالمات زناشویی دارم،سربلند کردم وخیره شدم به امیر درست کنار ارغوان روی صندلی نشسته بود و مهربون ومحبت آمیزنگاهش می کرد!
ارغوان لبخندی زد وسری تکون داد.
- آره خوبم.
امیر لبخندی تحویلش داد ودست دراز کرد ودیس جوجه رو از روی میز برداشت.درحالیکه توبشقاب ارغوان جوجه میذاشت،گفت:بخور خانومی...
ارغوان اخم ریزی کرد...با پس زدن دیس،مانع امیر شد تا دیگه براش جوجه نذاره.
- امیر جان هنوز کباب توی بشقابم ونخوردم.سیر سیر شدم...همین قدریم که می خورم به خاطر توئه!... دیگه جاندارم...بیخیال!بالا میارم میفتم رو دستتا!!!
با این حرف ارغوان،رنگ از رخسار امیر پرید!
خیره خیره نگاهش می کرد...با ترس ونگرانی گفت:حالت داره بهم می خوره؟جاییت درد می کنه؟!خیلی حالت بده؟...ای وای...چیکار کنم؟...گفتم نیایم عروسی...گفتماااا...نکنه صدای بلند این آهنگا اذیتت کرده؟!...نکنه...
امیر داشت همون طور حرف میزد که ارغوان انگشت اشاره اش وگذاشت روی لب امیر...لبخند مهربونی زد وگفت:چرا انقد نگرانی عزیزم؟من که چیزیم نیست!فقط خیلی خوردم،دیگه جاندارم...انقد خودت واذیت نکن بابایی...
با شنیدن این حرف قیافه ام مچاله شد!!!
اوق...بابایی؟؟؟کدوم خری به شوورش میگه بابایی؟نکنه ارغوان امیرو با باباش اشتباه گرفته؟یا شایدم داره خودش وبرای امیر لوس می کنه!!ایش...ارغوان که انقد لوس نبود!
نگاهم واز ارغوان گرفتم وخیره شدم به صورت رنگ پریده امیر!
این بشرچشه؟!!دیوونه شده؟چرا انقد نگرانه؟...انقد ارغوان ودوست داره که بایه کلمه زیرورو میشه؟؟؟بالا آوردن ارغوان انقدر نگران کننده اس؟خو بالابیاره،قرار نیس خدایی نکرده نفله بشه که!
چه شوور مسئولیت پذیری...بابا احساسات.بابا عشق پایدار!!!
امیر نفس راحتی کشید ولبخندی زد...دستش وگذاشت روی دست ارغوان که روی میز بود...درحالیکه دستش ونوازش می کرد،گفت:مطمئنی خوبی؟
ارغوان سری به علامت تایید تکون داد...
- خوبه خوبم!نگران من نباش...
امیر خیره خیره زل زده بود به ارغوان وارغوانم چشم ازش برنمی داشت...قضیه همون تبادل کلمه به صورت چشمی بود وفضا بسی رمانتیک بود که یهو یه پارازیتی وارد صحنه شد!
آرش اومد پیش ما وامیرو صدا کرد:
- امیر یه دیقه بیا...کارت دارم.
امیر بالاجبار نگاهش واز ارغوان گرفت...دست از نوازش دستش برداشت وگفت:الان میام خانومم.
وبعد از جابلند شد.درآخرین لحظه سر خم کرد وبوسه ای روی سر ارغوان نشوند وبعد از کنارمون گذشت وبه سمت آرش رفت...
نگاهم واز امیر گرفتم وخیره شدم به ارغوان.بالبخند ژکوندی روی لبش،خیره شده بود به قدوبالای رعنای شوورش!
اخمی کردم وباقیافه مچاله گفتم:ایش!!!اوق...شما این همه احساستی بودین ورو نمی کردین؟لــــوس!...(لب ولوچه ام وکج وکوله کردم واداش ودرآوردم:)انقد خودت واذیت نکن بابایی!...(وبعد صدای خودم:)بابایی دیگه چه صیغه ایه چندش؟!
ارغوان سرخوش خندید ونگاهش واز امیر گرفت...پشت چشمی برام نازک کرد وگفت:نمیریم وتورو ببینیم!الان که نه به داره ونه به باره،نیم ساعت به نیم ساعت با رادوین لاس میزنید!!وای به حال بعداز عروسیتون...
- درسته ما نیم ساعت به نیم ساعت لاس میزنیم ولی دیگه خدایی انقد چندش ولوس نیستیم!...بعدم...تو وامیر هیچ وخ این ریختی نبودین!چتون شده امشب؟چرا یه جوری شدین؟توچرا انقد می خوری؟امیر چرا انقد نگرانته؟خل شدین رفته ها!!!
لبخند مرموزی زد وبعد با لحن شیطونی گفت:عزیزم خل نشدیم...هیجان زده ایم!
درحالیکه اوق میزدم،گفتم:هیجان زده؟...اُه لالا!عسلم می تونم بپرسم چرا؟
چشمکی تحویلم داد وبا شیطنت گفت:نوچ!نمیشه...باید حدس بزنی!
- حدس بزنم؟
با نیش باز،سری به علامت تایید تکون داد.
متفکرانه خیره شدم بهش...چونه ام وخاروندم ودرحالیکه بدجوری به مخم فشار میاوردم،گفتم:اووم...روز تولد توئه و برای همین هیجان زده این؟
- تولد من امشبه الاغ؟...حدس بعدی!
- تولد امیر؟
- نوچ...بعدی!
- تولد مامانت؟...مامانش؟...باباش؟...
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت...
- اینا هیجان زده شدن داره؟!!
- نه،نداره!
کمی فکرکردم وگفتم:شاید روز زنه؟!!
- نه بابا!
- روز مرده؟
چشم غره ای بهم رفت که باعث شد دست از این حدسای تخیلی بردارم!
لبخندژکوندی تحویلش دادم وگفتم:باشه خب...شاید...(یهو یه چی به ذهنم رسید!بشکنی زدم وباذوق گفتم:)فهمیدم...سالگرد ازدوجتونه!!!
پوفی کشید وکلافه گفت:اوشگول ما 10 ماه پیش عروسی کردیم!دوماه مونده تا بشه یه سال...
اخمی کردم وبی حوصله گفتم:دیگه هیچی به ذهنم نمیرسه!خودت بگو...
لبخند مشکوکی زد وبا لحن خاصی گفت:دقیق نمیگم چیه...راهنمایی می کنم تو حدس بزن.
سری به علامت موافقت تکون دادم ومنتظر موندم تا راهنمایی کنه...
بعداز یه مکث کوتاه بالحن معنی دار وعجیبی گفت:یه زن وشوهرزمانی انقد با هم مهربون میشن که...برای جفتشون یه اتفاق مهم افتاده باشه!اتفاقی که زندگی جفتشون وزیر ورو کنه...یعنی...
ذوق زده پریدم وسط حرفش:
- فهمیدم!!!
با این حرفم،گل از گلش شکفت.باهیجان گفت:آفرین...بگو!
- قیمت سکه تمام بهار آزادی رفته بالا!
لبخندش محو وقیافه اش مچاله شد...زیرلبی غرید:
- چه ربطی داره شاسگول؟
- ربط داره دیگه الاغ!...وقتی قیمت سکه بره بالا،یعنی جور کردن مهریه سخت شده!وقتی جور کردن مهریه سخت بشه یعنی امیر باید محتاطانه عمل کنه تا یه وخ خدایی نکرده دعواتون نشه،تودرخواست طلاق بدی اونم نتونه مهریه ات وبده بیفته زندان!پس باهات مهربون شده تا سابقه کیفری نداشته باشه!
کم مونده بود از زور کلافگی بزنه زیر گریه!
- چرند نگو رها!!!چرا موضوع وجنایی می کنی؟...لطیف فکرکن دختر...
چشمام وریز کردم...سرم وخاروندم ومدبرانه گفتم:لطیف؟!
لبخندی زد وسری تکون داد...
- خیلی لطیف!
سری تکون دادم...زیرلب زمزمه کردم:
- تو زیاد می خوری...امیر خیلی نگرانه...مهربون شدین...اتفاقی افتاده که زندگی جفتتون زیرورو شده...اتفاقی که زن وشوهرا رو مهربون میکنه!...یه اتفاق لطیف...خیلی لطیف...
به اینجا که رسیدم،فکری به ذهنم رسید...در نگاه اول،اونقدر به نظرم خنده دار اومد که یهو زدم زیر خنده وپهن میز شدم!!!!
ارغوان با تعجب خیره شده بود بهم...
- چته تو؟!!چرا می خندی؟
میون خنده هام بریده بریده گفتم:ایول!...باحال بود...خوب بلدی آدم واسکل کنیا!!!ایول...
گیج وگنگ نگاهم می کرد...نمی دونست دارم از چی حرف میزنم!
بی توجه به ارغوان،یه دل سیر خندیدم وبعد سربلند کردم وخیره شدم بهش...بانیش باز گفتم:یه زن وشوهر تنها زمانی انقد لطیف میشن که نی نی دار شده باشن!
بااین حرفم،تعجب ارغوان جاش وداد به ذوق وخوشحالی!!!لبخند عریضی زد وذوق زده گفت:آفرین...ایول!
دوباره زدم زیر خنده...دلم وگرفته بودم ومی خندیدم!
- فک کن...یه درصد!تو...امیر...بشین مامان وبابای یه بچه!...خخخخ... شوخی باحالی بود...ایول...ای خدا...چقدر خندیدم...وای...مردم از خنده!!!
بی هوا یه دونه محکم زد پس گردنم که باعث شد خفه خون بگیرم!!!
اخمی کرد وعصبانی گفت:چرا انقد می خندی؟...حامله شدن من خنده داره؟
لبم وبه دندون گرفتم تا نخندم...سری به علامت تایید تکون دادم.
اخمش غلیظ تر شد وگفت:می تونم بپرسم چیش خنده داره؟!
تک خنده ای کردم...
- بگو کجاش خنده دار نیس؟!!!
چشم غره ای بهم رفت ونگاهش وازم گرفت...دلخور گفت:بمیر توام!...یه بار نشد یه حرف بهت بزنم یه ذره جدی باشی!!!
وقاشقش وبه دست گرفت وشروع کردبه بازی کردن باغذای توبشقابش...
ریز ریز می خندیدم وارغوان ونگاه می کردم...
کم کم خنده ام قطع شد وفقط یه لبخندروی لبم موند...آروم آروم اون لبخندم محو شد...یهو چشمام شد قده دوتا هندونه!!!
به سختی آب دهنم وقورت داد وبا تعجب داد زدم:
- تو حامله ای؟!!!!!
با صدای داد بلند من،کل مهمونا برگشت سمت ما وخیره شدن بهمون!!!!
با تعجب خیره شده بودن بهمون...
چه جمله ایم گفتم!شرف نموند واسمون!!!
لبخند خجالت زده ای تحویلشون دادم وبا دست ولب وسر شروع کردم به معذرت خواهی کردن.بالاخره مهمونا رضایت دادن وچشم از ما برداشتن.
زل زدم به ارغوان که با اخم غلیظ روی پیشونیش،نگاهم می کرد.باصدای آرومی گفتم:تو...حامله ای ارغوان؟
دلخور وناراحت گفت:بله!
- یعنی...یعنی...پرخوریت به خاطر همین بود؟!
- اوهوم.
- ونگرانیای امیر؟
- واسه خودم وبچه...
متعجب وناباور خیره شدم به شکم تخت وصافش!!!
- شکمت که باد نکرده!!!
- تازه دوماهمه.
دستم وبه سمتش دراز کردم وگذاشتم روی شکمش...خیره شدم توچشماش...
- یعنی...یه فندوق کوچولوی ریزه میزه این توئه؟فندوق خاله رها؟!
اخمش محو شد وخندید...سری به علامت تایید تکون داد.
بی هوا پریدم توبغلش وشالاپ شالاپ ماچش کردم...باذوق گفتم:خو ذوق تر میگفتی دختر!میمردی به جای این همه حدس وگمان وفرضیه نیم مثقال زبون وتودهنت بچرخونی بگی حالمه ای؟توکه می دونی من خنگم...وای...عزیزم...فک کن!یه فندوق این توئه. فندوق خاله رها!!!تبریک اری جونم...مامان شدی!فکرش وبکن...مامانی!آخی...امیرم بابا شده...الهی...چه مامان وبابای جیگری بشین شماها!!!
بعد از اینکه کلی ارغوان وماچ کردم وبه خودم فشارش دادم،از آغوشش بیرون اومدم وسرم وخم کردم...با احتیاط وآروم سرم وگذاشتم روی شکمش وسعی کردم صدای ضربان قلب بچه اش وبشنوم...
صدایی به گوشم خورد...ذوق زده گفتم:وای...ضربان قلب فندوق وشنیدم!
با این حرفم از خنده ترکید!میون خنده هاش گفت:دیوونه مگه صدای قلبش اینجوری شنیده میشه؟باید با گوشی باشیه...
- من شنیدمش!!!حرف نباشه...الهی...فندوقم با بقیه بچه ها فرق داره.من صداش ومی شنوم...
- آخه صدایی نمیاد که!!!تو چجوری می شنوی؟
- فندوق چون فقط من ودوست داره،میذاره خودم بدون گوشی ضربان قلبش وبشنوم...کس دیگه ای نمی شنوه!
خندید وچیزی نگفت.
بی توجه به زمان ومکان،گوش سپردم به صدایی که شاید خیالی بود...یعنی حتما خیالی بود!به قول ارغوان حتما باید باگوشی سونو گرافی این صدا رو بشنوی...
نمی دونم چرا...حس می کردم ضربان قلب فندوق ومی شنوم...لذت بخش بود...گوش دادن به همون ضربان قلب خیالی از گوش دادن به هر صدای دیگه ای لذت بخش تر بود.خوشحال بودم...خیلی خوشحال!ارغوان داره مامان میشه...رفیق صمیمی من مامان شده!...هیجان انگیزه...دلم می خواد از خوشحالی جیغ بزنم!...وای...خیلی باحاله!
خمیازه کشداری کشیدم وبعداز ذخیره کردن نقشه هایی که کشیده بودم،کامیپوترو خاموش کردم.چشم از صفحه مانیتور برداشتم وخواستم از اتاق بیرون برم که چشمم خورد به گوشیم که روی میز بود.
این روزا نگاهم که به گوشم می خوره،بدون هیچ دلیلی یاد رادوین میفتم!بس که باهم حرف میزنیم...اما برعکس همیشه امروز اصلا باهاش حرف نزدم!برای خودمم جای تعجب داره...هرروز،هزار بار زنگ میزد.اصلا گزارش کار روزانه به من می داد...اما امروز حتی یه بارم زنگ نزد!نزدیکای ظهر خودم بهش زنگ زدم ولی در حد دوکلمه سلام وخداحافظ!کار داشت وباید زود می رفت...نمی خواستم مزاحمش بشم پس دندون روی جیگر گذاشتم وتا حالاکه نزدیک به ساعت 10 شبه صبر کردم اما...راستش خیلی دلم براش تنگ شده...باید صداش وبشنوم.
دست بردم وگوشیم واز روی میز برداشتم.شماره رادوین وگرفتم وصبر کردم...اولین بوق...دومی...پنجمی...هشتمی...ده می...
نا امید از جواب دادنش،آهی کشیدم وخواستم قطع کنم که صدای کلافه اش به گوشم خورد:
- بله؟
گل از گلم شکفت ولبخندی روی لبم نشست.
- سلام رادی...خوبی؟!
با شنیدن صدای من،لحن بی رمقش جون گرقت وزنده شد...خندید وگفت:به!سلام رهاخانوم...خوبم.توخوبی؟
- مرسی...منم خوبم.هنوز کارت تموم نشده؟
- چرا خیلی وقته تموم شده...
دلخور گفتم:پس چرا بهم زنگ نزدی نامرد؟دلم برات تنگ شده بود!!!
- ببخشید رها خانومی...از شرکت که اومدم،یه سردرد وحشتناک گرفتم!از اون موقع تا حالا خوابیدم ولی اثر نداشته...خوب شدنی نیست لامصب!
دلم هری ریخت...نگران ومضطرب گفتم:ای وای...سرت درد می کنه؟حالت خیلی بده؟...ببینم نکنه باز سرما خوردی؟!
خندید وباشیطنت گفت:خانوم نگران داشتنم گرفتاری داره ها!...چیزیم نیس به جونه کیارش...یه سردرد معمولیه زود خوب میشه.
مکث کوتاهی کرد وبعد بالحن شادی گفت:ببینم رها خانوم هیچ حواست هست دوماه داره تموم میشه؟
لبخندی روی لبم نشست...
- حواسم هست؟روزبه روز وساعت به ساعت وثانیه به ثانیه این دوماه و زیر نظر گرفتم!...(نگاهی به ساعت روی دیوار اتاق انداختم وادامه دادم:)اووم...تا حالا یک ماه وبیست وهشت روز و13 ساعت از رفتنت می گذره... 2 روز مونده...پس فردا ایرانی!
شیطون گفت:ایول!به این میگن همسر حساب گر!!!!چه آماریم داری...
- میای دیگه نه؟
- میای گفتی وتموم شد؟!!!...با کله میـــــــام!!!!
خندیدم ونفس عمیقی کشیدم...یه آرامش بی انتها توی قلبم جاخوش کرده بود.زیرلب گفتم:خیلی خوشحالم...بالاخره می بینمت!
لحن مهربون وآرامش بخشی با صدای مردونه اش همراه شد:
- قول میدم دیگه نذارم سختی بکشی...این آخرین دوری که تحملش می کنیم!اگه به خاطر خواهش تو نبود،این دوریم رقم نمی خورد...مطمئن باش دیگه دوری وجود نداره.
لبخندی زدم وبالحن شادی گفتم:حالا که تموم شده رادوین...بیا به چیزای خوب فکر کنیم!...دقیقا چه ساعتی می رسی فرودگاه؟بگو می خوام بیام استقبالت!!
خندید ومهربون گفت:چرا شما تشریف بیارید؟خودم بیام دنبالتون...
- نه. من می خوام بیام فرودگاه...
- اگه بیای فرودگاه اذیت میشی....دقیق معلوم نیست چه ساعتی برسیم.می ترسم پرواز تاخیر داشته باشه وتو خیلی منتظر بمونی...وقتی رسیدم میام دم در خونتون باهم بزنیم بیرون!
- توکه آدرس خونه امون ونداری!!!دوماهه هی بهت میگم یه جا بنویس هی میگی بعداً...الان بعداً شده دیگه! بنویسش!!!
- الان بنویسم گمش می کنم...بذار واسه پس فردا.همین که هواپیما نشست،خودم بهت زنگ میزنم آدرس وبهم بگو...سه سوت دَمِ در خونه ام!
لبخندی زدم وبا لحنی که آرامش توش بیداد می کرد،گفتم:باشه...فقط دیر نکنی.
- اِی به چشم...
دهن باز کردم تا چیزی بگم که با شنیدن یه صدای ظریف وپرعشوه از پشت گوشی،حرف تودهنم ماسید:
- رادوین...نمیای عزیزم؟
حس کردم صدا آشناست...خیلی آشنا!...ولی هرچقدر فکر کردم به ذهنم نرسید صاحب صدا کیه...
آرامشی که تا چند لحظه پیش تو وجودم بود،تبدیل شد به ترس ونگرانی...هیچ احساس خوبی نسبت به اون زن به ظاهر آشنا وعزیزم گفتنش به رادوین نداشتم!
ناخواسته اخمی روی پیشونیم نشسته بود.زیرلبی گفتم:رادوین...
هول وبا عجله گفت:ببخشید رهاخانومی...باید برم.من ومی بخشی؟
چیزی نگفتم...
سکوتم وبه نشونه بخشش گرفت و واسه خودش برید ودوخت!...زیرلب زمزمه کرد:
- عاشقتم...فعلا!
وبعد به جای صدای رادوین،صدای بوق های متوالی وآزار دهنده ای که توی گوشم زنگ میزد!
تنم یخ کرده بود...دهنم خشک و ذهنم مخشوش بود!
می ترسیدم...نگران بودم...وهمین طور دلخور از قطع شدن ناگهانی تلفن...از طرفی وحس کنجکاوی وحسادت داشت دیوونه ام می کرد...
اون صدای آشنا کی بود؟چرا به نظرم آشنا اومد؟اصلا اون دختر به چه حقی رادوین وعزیزم خودش می دونست؟...چرا رادوین یهویی گوشی وقطع کرد؟چرا نذاشت حرف بزنم وازش بپرسم اون دختره کیه؟!!...اصلا مگه قرار بود دختری همراهشون بره آلمان؟طرف ایرانی بود...نکنه رادوین اصلا آلمان نرفته؟نکنه دوماهه ول معطلم ورادوین سرم کلاه گذاشته ورفته دنبال خوش گذرونی؟... وای...نکنه این دختره تورش کرده باشه؟هوو دار شدم؟!!!...خاک به سرم...
داشتم دیوونه می شدم...حتی فکرشم دیوونه کننده بود!!!
به سختی نفس عمیقی کشیدم سعی کردم تمرکز کنم...
صبر کن...هول نشو...هوو کجا بود؟چرا پرت میگی؟!!مگه به رادوین اعتماد نداری؟...آره دارم.به هرکسی بی اعتماد باشم به رادوین مطمئنم.اون هیچ وقت به من دروغ نمیگه...همون طورکه تاحالا نگفته...مطمئنم دوماه پیش رفت آلمان،اونم برای کار نه خوش گذرونی!!!هیچ دختریم همراهشون نبود...رادوین وسعید باهم رفتن بدون هیچ سرخری!اصلا اونجا جای سرخر بردن نیست که...آره بابا!...چرا هول میکنی؟رادوین هیچ وقت به تو دروغ نمیگه...مگه دلتنگیش وندیدی؟ببین چقد عاشقته...امکان نداره بره دنبال یکی دیگه.اون حتی از خودتم عاشق تره...
لبخندی روی لبم نشست...نفس عمیقی دیگه ای کشیدم وسعی کردم ذهنم واز همه فکرای بد خالی کنم.
باید تمام توهمات وفانتزیای مزخرفم وبفرستم اون ته مهای ذهنم...باید به چیزای خوب فکرکنم.حتما اون دختر،یکی از کارمندای ایرانی مقیم آلمان بوده که خیلی با رادوین احساس راحتی می کنه ولونده!آره این جور دخترا که حیا ندارن...لابد چشمش رادی وگرفته و از روی علاقه عزیزم عزیزم می کنه!منم احتمالا توهم زدم که فکرکردم صداش آشناست.آره بابا!من چه آشنایتی با همچین دختری دارم؟...حتما یکی از کارمندای شرکت آقای محتشمه...بذار به موقعش حسابش ومی رسم!...رادوین که برگشت باید بهش بگم از این دختره خوشم نیومد...اصلا چه معنی میده یه دختر به پسرصاحب دار علاقه مند بشه؟!!چشماش واز کاسه درمیارم بره سمت رادوین من...غلط کرده!مگه شهر هرته!؟؟!!!
از بابت رادوین که کاملا مطمئنم...محل سگم به اینجور دخترا نمیده ولی کار از محکم کاری عیب نمیکنه...پس فردا که برگشت باهاش حرف میزنم تا یه جوری حساب این دختره رو بذاره کف دستش!!!!
سری به علامت تایید تکون دادم وتوی دلم خبیثانه به اون دختر بدبخت خندیدم...توهمین فکرا بودم که تقه ای به در اتاق خورد ودر باز شد.اشکان سرش واز لای در کرد تو اتاق وشاد وسرزنده گفت:خانوم مهندس،دارنده پایان نامه برتر بفرمایید سر میز شام که روده بزرگه کوچیکه رو خورد!
گوشی وگذاشتم روی میز وبه سمت در رفتم...چشمکی بهش زدم وشیطون گفتم:شما امر بفرمایید برادر گرام!...بریم...بریم که شام خوش مزه مامان گلمون وبزنیم تو رگ!
و به همراه اشکان از اتاق خارج شدیم وبه سمت آشپزخونه رفتیم...
یه هفته بیشتر نیست عروسی کرده ولی 5 روزش وشام خونه ما بوده و2 روزشم ناهار!غلط کردم اگه گفتم دلم براش تنگ میشه...همش اینجا پلاسه...انقدم پایان نامه برتر،پایان نامه برتر کرد که هممون روانی شدیم!!!اشکان بیشتر از من ذوق مرگ شده...انگار پایان نامه خودش بوده!!!
نگاهی به چهره شادش انداختم...لبخندی روی لبم نشست.
خیلی خوبه که اشکان انقدر خوشحاله...خوشحال دیدن تنها برادرم که از جونمم واسم عزیزتره،آرامش بخشه!!!
اشکان مثل سابق شاد وسرحاله...حال سارام خوبه ورضایت وخوشحالی تو چهره اش موج میزنه...باباومامانم خوشحالن...وهمین طور من...منتهی اگه رادوین برگرده من خوشحال ترم میشم!!!تا دوروز دیگه خوشبخت ترین آدم روی زمین خواهم بود...درکنار یه خونواده مهربون،به همراه یه گودزیلای تک که باتمام وجود عاشقشم و می دونم که عاشقمه!!!و مطمئنا بین این عشق دوطرفه هیچ سرخری وجود نداره...من به رادوین اعتماد دارم.
لبخندم وپررنگ تر کردم و وارد آشپزخونه شدم.
نگاهی به چهره های خندون اعضای خونواده ام انداختم...مامان...بابا...سارا. ..
نیشم به اندازه عرض صورتم باز شد وشاد وسرخوش گفتم:به به به!!!سلام به خونواده گرم ومنسجم وعاطفی...
مکثی کردم...بویی به مشامم خورده بود.بینیم وچینی دادم وباخوشحالی بوکشیدم...
- وااااای ببین چه بویی میاد... آخ که من میمیرم برای این دست پختت مامان خانومی گل!!!!!
**********
برای بار هزارم نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداختم...
5بعداز ظهره!!!پوووف...کی 5:30 میشه؟...خسته شدم بس که منتظر موندم.
از دوساعت پیش شروع کردم به بزک دوزک کردن...اهل وقت گذاشتن برای سرو وضعم نیستم ولی امروز فرق داره!امروز رادوین برمی گرده ومن باید به سرو وضعم اهمیت بدم...
خودم می خوام برم استقبال رادوین وغافلگیرش کنم!...درسته که باهم قرار گذاشتیم اون بیاد دنبالم ولی دل من طاقت نمیاره بخواد این همه صبر کنه!دیوونه میشم اگه بیشتراز این منتظر بمونم.تازه به سرم زده غافلگیرش کنم...اگه اون بیاد دنبالم که دیگه مزه قضیه می پره!همه کیف این استقبال به سورپرایز بودنشه!!!رادوین نباید بدونه من دارم میرم پیشش...
دیروز زنگ زدم به نهال ازش آمار گرفتم!درسته که آمار گرفتن از اون دختر چندش نچسب کار خیلی سختیه ولی بالاخره موفق شدم...طبق آماری که بهم داد،اگه پرواز تاخیر نداشته باشه،راس ساعت 5 فرودگاهن وبعدم واسه انجام یه کار کار اداری خیلی مهم که خوده نهالم نمی دونست چیه،میان شرکتشون. باتخمینی که من زدم حدود ساعت 6 باید شرکت باشن...خودم میرم دم شرکت غافلگیرش می کنم!...
مو لای درز نقشه ام نمیره...مطمئنم.
سر بلند کردم وزل زدم به آینه روبروم.نگاهی به چهره خودم انداختم...مثل اکثر اوقات یه آرایش لایت با بیرون ریختن یه ذره موی اتو کشیده اونم به صورت کج...یه مانتو سفید تقریبا بلند تایه کم پایین تراز زانو پوشیده بودم بایه شلوار جین مشکی...بایه کیف مشکی وکفش عروسکی ناز مشکی که دم در منتظرم بود!!!...یه شال که ترکیب رنگ مشکی وسفید داشت رو هم سرم انداخته بودم...سفید ومشکی...تیپ باحالی شده!
لبخندی زدم ونگاهم واز آینه گرفتم...خواستم برای بار هزارویکم به ساعت نگاه بندازم و حرکت ثانیه شمارو زیر ذره بین بگیرم که گوشیم زنگ خورد...
عین وحشیا پریدم روش...نمی دونم چم شده بود هرکی زنگ میزد فکرمی کردم رادوینه،ذوق مرگ می شدم!!!
این بارم بدون توجه به اسم روی صفحه اش،با ذوق جواب دادم:
- سلاااام!
اول صدای خنده وبعد لحن شاد وسرخوش ارغوان توی گوشی پیچید:
- کوفت وسلاااام!تو باز من وبا رادوین اشتباه گرفتی ذوق مرگ شدی؟
خندیدم وبالحن پرانرژی جوابش ودادم:
- نَمُردی تو انقد به منه بیچاره زنگ زدی؟کچل شدم بابا!!!...هرروز زنگ میزنی درمورد یه چیز بچه ات باهام حرف میزنی.از کفش گرفته تا پوشک وشیشه شیر...
- تقصیر خودته که شدی خاله رهای فندوق!بچه من یه خاله رها بیشتر نداره.همین یه دونه ام باید به نحو احسنت خالِگی کنه!!!
- الهی که من فدای اون فندوق بشم!چشمم کور دنده ام نرم خودم تا روز عروسیش واسش خالگی می کنم...خو بنال ببینم امروز بحث کدوم وسیله فندوق وداریم؟!
با این حرفم انگار داغ دلش تازه شد!...آه پرحسرتی کشید وگفت:سرویس خوابش...هرچی می گردم هیچی پیدا نمی کنم!
- بابا بذار جنسیتش معلوم بشه بعد بیفت دنبال این چیزا!!!
اما ارغوان انگار حرف من ونشنید چون یه بند داشت در مورد انواع واقسام سرویس خواب نوزاد صحبت می کرد!از نرده ای و کشویی و کوفت وزهرمار بودنش گرفته تا رنگش که آیا آبی باشه؟صورتی؟سرمه ای؟فیروزه ای؟یا قرمز؟قرمز-سفید؟مشکی-سفید؟!!
رسماً به جمع سنگ قبر شسته ها پیوسته بودم!...بس که فک زد!!!...بابا یه فِنقِل بچه چیه که این همه دردسر داره؟بیخیال...
ارغوان همون جوری داشت حرف میزد ومن چرت میزدم وکم مونده بود خوابم بگیره که یهو...
تازه چهره رادوین اومد توی ذهنم و یادم افتاد امروز چه کار مهمی دارم!!!
از چرت بیرون اومدم هه بلندی گفتم وخیره شدم به ساعت روی دیوار...نیم ساعت گذشته...این نیم ساعت زر زد؟!!!بابا بسه دیگه...چه قدرتی داره!فکش ساییده نشد؟!!
ماچ محکمی براش فرستادم وهول هولکی ویه نفس گفتم:اری بسه فک زدی،واسه فندوق خوب نیست!فندوق خاله رها ببینه ننه اش انقد زِِر زِروئه یاد می گیره،از اون فک زنای قهار میشه ها!!!!!از طرف من ماچش کن بگو خاله رها خیلی دوست داره...الانم خفه خون بگیرکه غافلگیری رمانتیک دارم دیرم میشه...قربون نی نی!فدای مامانش...بای!
و گوشی وقطع کردم...نفس حبس شده ام وبیرون دادم و نفس عمیقی کشیدم...برای آخرین بار نگاهی به چهره ام توی آینه انداختم وبا مطمئن شدن از خوب بودنش،مثل فنر ازجا پریدم...به حالت دو از اتاق خارج شدم وبه سمت در اصلی رفتم.
در جواب سوالای مامان که کجا میری و چرا میری وبا کی میری وازاین قبیل سوالاتم مجبور شدم چاخان کنم میرم به ارغوان سربزنم...چون قطعا روم نمی شد بگم دارم میرم عشقم وغافلگیر کنم!
از خونه بیرون زدم وبعداز پوشیدن کفشای عروسکیم به سمت آسانسور رفتم.سوار شدم ودکمه پارکینگ وزدم...تو دلم خدا خدا می کردم دیر نرسم...دیگه ماشین اشکانم که دستم نیست!دست خودشه...مجبورم تمام راه وپیاده گَز کنم...فقط خدا کنه دیر نشه!
نگاهی به دسته گل توی دستم انداختم...گلای رز صورتی رنگی که به صورت گرد کنار هم چیده شده بودن.خیلی قشنگ شده!...حتما خوشش میاد....می دونم گل رز دوست داره...واسه همینم همیشه همین گل وبراش میارم...
لبخندی زدم و نگاهم واز دسته گل گرفتم.با قدمای آروم وشمرده شمرده راه می رفتم...می دونستم که وقت دارم...برعکس تصورم زودتر از موعد به شرکت رادوین می رسیدم ودیگه نیازی به عجله کردن نبود.
وارد کوچه شرکت شدم...بالبخندی روی لبم وخوشحالی وهیجانی وصف نشدنی توی دلم...اونقدر هیجان زده بودم که قلبم بی قرار وبی تاب به سینه می کوبید...
از سر شوق وهیجان،قدمای باقی مونده رو می شمردم...
چیزی نمونده که بعداز دوماه دوری ببینمش...دلم برای خیره شدن تو چشمای عسلیش تنگ شده...بهترین دارویی که می تونه این دلتنگی و درمان کنه،دیدن دوباره رادوینه...
به بریدگی رسیده بودم که فاصله چندانی با شرکت نداشت...
از فکراینکه دیگه فاصله ای نمونده،لبخندم پررنگ تر شد...اما قلبم همچنان ازشدت هیجان بی قرار بود.
برای یه لحظه از حرکت وایسادم وچشمام و روی هم گذاشتم...یه نفس عمیقی کشیدم تا ضربان قلبم آروم تر بشه...
وقتی حس کردم حالم بهتر شده وضربان قلبم آروم تر،چشمم وباز کردم و...
رادوین درست روبروم بود!...با فاصله شاید کمتر از 100 متر از من،وایساده بود.به در ماشین تکیه داده ودستاش وتوی جیب شلوار جینش فروکرده بود...نگاهش به روبرو خیره شده بود...درست به در شرکت!...اونقدر غرق زل زدن به روبروش بودکه متوجه من نشد...البته فاصله هم خیلی زیاده...شاید اگه نزدیک تر برم متوجه حضورم بشه!
لبخند روی لبم ازبین رفتنی نبود...یه قدم به سمتش برداشتم وخواستم صداش کنم که یه صدای زنونه وظریف از من پیشی گرفت:
- ببخشید عزیزم...خیلی معطل شدی؟
با شنیدن اون صدا حرف توی دهنم ماسید وبی اختیار قدمی به عقب برداشتم...
برعکس چند لحظه پیش،فکر می کردم قلبم نمیزنه!...اون قلب بی قرار وبی تاب حالا آروم وآهسته میزد...اونقدر آهسته که انگار می خواست از حرکت وایسه...
خیره شدم به تصویر روبروم...دختره درست روبروی رادوین وایساده و با یه حالت خاصی توچشماش خیره شده بود...
سحر...سحر والا!همون دختری که زندگی رادوین وخراب کرد.همونی که بهش خیانت کرد.همون که رادوین همیشه ازش دوری می کنه...اما...حالا چرا تلاشی نمیکنه تا ازش دور بشه؟!...نکنه...این ملاقات،با دیدار قبلیشون فرق داره؟!!رادوین عصبانی وناراحت نیست...برعکس خوشحال به نظر میاد!سحر،بایه حالت خاصی زل زده توچشماش...شاید...شاید...سحر موفق شده دل رادوین وبه دست بیاره وناراحتیای گذشته رو از دلش بیرون ببره!
دلم لریزد...ترس تمام وجودم ودر بر گرفته بود...حتی فکرشم دیوونه کننده اس!
نگاهم واز سحر گرفتم ودوختم به رادوین...یه کور سوی امیدی تودلم روشن بود...امیدی که می گفت شاید بازم سحر پاپیچ رادوین شده ورادوین از دست کاراش ومزاحمتاش کلافه وعصبیه...که رادوین مثل سابق از سحر متنفره وهیچ علاقه ای بهش نداره...
با حال نگرانی که قابل توصیف نیست به رادوین زل زده بودم وانتظار می کشیدم...انتظار شنیدن هر حرفی رو به جز حرفی که زد:
- هرچقدر واسه این اتفاقی که قراره بیفته،معطل بشم مهم نیست.مهم فقط اینه که اون اتفاق بیفته!شده تا آخر دنیا همین جا منتظر می مونم...
وبعد لبخند و نگاه پرعشوه سحر که حواله رادوین می شد...
توان نگه داشتن دسته گل و نداشتم...دسته گل از دستم روی زمین افتاد...دیگه توان انجام هیچ کاری و نداشتم.قدم دیگه ای عقب رفتم...پشتم به دیوار برخورد کرد...اونقدر بی توان وسست بودم که تمام وزن بدنم وانداختم روی دیوار.بغض لجبازی گلوم ومی فشرد...به حدی که احساس خفگی می کردم...تحمل اون بغض لعنتی خیلی سخت بود...خیلی سخت!
نگاه غمگین وسردرگمم و دوخته بودم بهشون...
اون...رادوین من...اینجا...باهم قرار دارن؟...مگه رادوین از سحر متنفر نبود؟پس این ملاقات چه معنی میده؟...چرا سرش داد نمیزنه؟!چرا بهش نمیگه برو؟...چرا به جای عصبانی شدن،انقدر آروم ومهربونه؟...چرا؟...انگار خوشحاله...آره...خوشحال ومشتاقه...
من اونارو می دیدم ولی اونا...هم فاصله اشون از من زیاد بود و هم انگار...خیلی غرق خیره شدن به هم دیگه بودن!...متوجه من نشدن...هیچ کدومشون!
خیره شده بودم به رادوین و چشم برنمی داشتم...هنوزم امیدوار بودم تا یه حرفی بزنه...تا این نمایش مسخره رو تمومش کنه...تا از سحر بخواد بره وبذاره یه نفس راحت بکشم...
بگو رادوین...بهش بگو...بگوکه باید بره.بگو رادوین...بگو از اینجا بره...
- رادوین لیاقت تورو نداشت!... واسش زیادی بودی...
اونقدر بی جون وکلافه بودم که حتی برنگشتم بهش نگاه کنم...صداش آشنا بود...بدون هیچ مکث وتعللی صاحب صدا روشناختم!
به سختی نفس عمیقی کشیدم...درحالیکه نگاهم به روبروم خیره بود،باصدایی که سعی می کردم ازشدت بغض نلرزه گفتم:تو...اینجا...چیکار می کنی؟
پوزخند صدا داری زد...بهم نزدیک شد وکنارم قرار گرفت.با کنایه گفت:این دقیقا همون سوالیه که من ازت دارم...تو اینجا چیکار می کنی؟قرار نبودبیای!...واسه چی اومدی؟!قرار عاشقانه رادوین وخراب کردی...قرار رمانتیک یه زوج...
طاقت شنیدن حرفاش ونداشتم...سعی کردم محکم باشم...دلم نمی خواست جلوی بابک کم بیارم!...اخمی روی پیشونیم نشوندم ونگاهم واز صحنه روبرو گرفتم.
نیم نگاهی به چهره بابک انداختم وحق به جانب پریدم وسط حرفش:
- چرند میگی!...قرار عاشقانه کجابود؟...رادوین کاری باسحر نداره.
دوباره پوزخند زد...پوزخندی که بدجور عذابم می داد.زیرلب غرید:
- توچقدر ساده ای!...اگه کاری باسحر نداشت،باهاش بیرون می رفت؟
طاقت نیاوردم...اشک توچشمام جمع شده بود...بغضم خیال رسوا کردنم وداشت!...نگاه اشکیم واز بابک گرفتم وسربه زیر انداختم...صدام دیگه پرغرور نبود...محکم نبود....می لرزید...پربغض بود:
- کی گفته باهاش بیرون رفته؟...سحر دوباره مزاحمش شده واونم...
- اون چی؟!...بی صبرانه انتظار این مزاحم ومی کشه؟!!!!
قطره اشکی روی گونه هام چکید...
نگو لعنتی...نگو...بذار دلم به خیالات خودم خوش باشه!...
بینیم وبالا کشیدم وبا لحن بریده بریده ای از عشقم دفاع کردم:
- همه چی مثل گذشته اس...هیچی تغییر نکرده.رادوین همون رادوین سابقه.عاشق منه...منم عاشقشم...هیچ مزاحمی وجود نداره...هیچ کس انتظار یه مزاحم ونمی کشه!هیچ کس...
صدای خنده عصبیش به گوشم خورد...وبعد لحن خاصش که بوی نصیحت می داد:
- رها...خودت وگول نزن!...برای طرفداری از اون،بی خودی آسمون ریسمون بهم نبافت!... نگاه کن...حقیقت جلوی چشماته!ببین...سوار ماشین شدن...دارن میرن که به قرارشون برسن...
تنم یخ کرده بود...و تنها گرمایی که احساس می کردم،گرمای اشکام بود که روی گونه هام می چیکد...نفس عمیقی کشیدم که از شدت بغض لرزید...بی میل ورغبت سرم وبلند کردم ونگاهم روی ماشین رادوین ثابت موند...
رادوین سمت راننده وسحر کنارش نشسته بود...لبخند روی لب سحر کاملا محسوس بود اما...رادوین لبخند نمیزد...شایدم میزد!...نمی دونم...لعنتی نمی دونم!...شاید واقعا خوشحاله...شاید بابک راست میگه...اما ای کاش نباشه...
توافکار عذاب آور ودیوونه کننده ام غرق بودم که با صدای بابک به خودم اومدم:
- سوار شو!...
در ماشینش وکه درست کنار ما بود،برام باز کرده بود ومنتظر نگاهم می کرد...
اونقدر گیج ومبهوت سحر ورادوین بودم که حتی متوجه حضور بابکم نشدم...چه برسه به اینکه بفهمم ماشینش کنارم پارک شده!...
در جواب نگاهش اخمی کردم...زیرلبی گفتم:که چی بشه؟
لبخندی زد وبالحن دلسوزی گفت:که به رهاخانوم بی معرفتم کمک کنم!
اخمم وپررنگ تر کردم ونگاهم وازش گرفتم وخیره شدم به رادوینی که هنوز متوجه من نشده بود...
- رها...باید باهم حرف بزنیم...
بدون اینکه نیم نگاهی بهش بندازم،جواب دادم:
- ماحرفی نداریم که بخوایم بزنیم!
- حتی اگه تو حرفی نداشته باشی من خیلی حرفا دارم که برات بزنم.
- علاقه ای به شنیدن حرفات ندارم...
- لج نکن رها...باید یه چیزایی رو بهت بفهمونم.بهم اعتماد کن...واسه یه بارم که شده دست از سادگی بردار ومنطقی فکرکن.می خوام درمورد رادوین باهات حرف بزنم...
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای استارت ماشین رادوین به گوشم خورد وبعد حرکت ماشین وبه چشم دیدم...
دلم لریزد...طاقت نداشتم رادوین وباسحر تنها بذارم.باید دنبالشون برم...باید باهاشون برم تا به این عوضی بفهمونم داره دروغ میگه!رادوین هیچ رابطه ای باسحر نداره... مگه من بهش اعتماد ندارم؟!...پس چرا باید حرفای بابک وقبول کنم؟رادوین به من دروغ نگفته...نگفته...
دستی به چشمام کشیدم واشکام وپاک کردم...به سمت ماشینش رفتم ودرحالیکه سوار می شدم،گفتم:میریم دنبالشون...اما نه برای اینکه حرفای تورو بشنوم!برای اینکه بهت ثابت کنم هرچی درمورد رادوین میگی دروغ محضه...
با سوار شدن من،بابک درو بست وخودشم بلافاصله سوار شد...استارت زد وماشین با صدای گوش خراش برخورد لاستیکا با زمین،از جا پرید...
باسرعت به سمت ماشین رادوین می روند...تا جایی جلو رفت که چند متری باهاش فاصله داشت.اجازه داد تا یه ماشین بینشون قرار بگیره.نمی خواست که رادوین متوجه ما بشه...
نگاهم واز بابک گرفتم وخیره شدم به ماشین رادوین...
سعی می کردم با فکرای خوب خودم ودلداری بدم...تا دلم آروم بگیره وبتونه طاقت بیاره...
- رادوین،هنوزم دوستت داره...دیوونه نشو!این قرار،یه قرار زوریه.اونم به اجبار سحر...رادوین علاقه ای به دیدن اون نداره!اگه داشت که اون دفعه از خونه اش بیرونش نمی کرد...رادوین هیچ علاقه ای به سحر نداره.خودش بهت گفت...مطمئن باش...مطمئن باش رادوین بهت دروغی نگفته.
توهمین فکرا بودم که صدای بابک من واز فکر بیرون کشید:
- می خوای بشنوی؟
- چی و؟!
- حقیقت و...
اخمی کردم و درحالیکه تمام تلاشم وبه کار گرفته بودم تا توی ماشین رادوین ودید بزنم وبفهمم اوضاع از چه قراره،گفتم:من تمام حقیقت ومی دونم!حقیقت اینه که رادوین به جز من به کس دیگه ای علاقه نداره.
تا اون موقع آروم بود ولی بعد صداش اوج گرفت وتبدیل شدبه یه داد محکم:
- بس کن رها!...تا کی می خوای خودت وگول بزنی؟!!!داری با چشمای خودت می بینی که حقیقت به جز اینه!اگه دوست داشت که نمی رفت دنبال سحر!!!...اگه دوست داشت دوماهه تمام ولت نمی کرد که باسحر باشه...
با این حرفش دلم هری ریخت...
اون صدای آشنای پشت تلفن،مدام توی گوشم می پیچید:
- رادوین...نمیای عزیزم؟
پس...اون دختر سحر بود؟...یعنی...تمام این مدت که من داشتم از دوری رادوین دیوونه می شدم،اون کنار سحر خوش بوده؟...
نمی خواستم جلوی بابک کم بیارم...پس شک وتردیدی رو که تو دلم راه پیدا کرده بود،نادیده گرفتم و اخمم وغلیظ تر کردم.حق به جانب گفتم:کی گفته تواین دوماه،سحر با رادوین بوده؟اگه نمی دونی بدون،رادوین برای کار رفته بود آلمان...
پوزخندی روی لبش نشوند وسری تکون داد...
- آره خب!...واسه کار که رفته بود ولی اون وسط مسطا،گاهی اوقات که وقت اضافه میاورد به خوش گذرونیشم می رسید!...درسته دخترای ساده ای مثل تو خیلی زیادن وراحت گول رادوین ومی خورن ولی...سحر یه چیز دیگه اس!بالاخره عشق اولی گفتن،عشق آخری گفتن...
حرفاش بوی کنایه می داد...وهمین طور تمسخر!...
باعصبانیت داد زدم:
- تواز حقیقت چی می دونی که دهنت وباز کردی ویه بند چرند میگی؟...تواز دل رادوین خبر داری؟از احساسش به سحر؟از احساسش به من؟!!!...
- شاید خیلی خبر نداشته باشم ولی مطمئن باش خیلی بیشتراز تو می دونم....سحر،عشق اول رادوینه!...حتی اگه بخوادم نمی تونه فراموشش کنه!!!
مکث کوتاهی کرد وپوفی کشید...کلافه ادامه داد:
- اصلا قبول!تودرست میگی...رادوین دوست داره...اما نه به اندازه عشق اولش!!!می فهمی چی میگم رها؟!سحر واسه رادوین،همه چیزه...همه دنیاشه...عشقش فراموش نشدنیشه!...
قطره اشکی روی گونه هام راه گرفته بود...با پشت دست پسش زدم وپربغض نالیدم:
- نیست...نیست!...سحر عشق رادوین نبوده!احساس رادوین به سحر عشق نبوده...این اراجیف وتحویل کسی بده که رادوین ونشناسه.من بهش اعتماد دارم...اون هیچ وقت بهم دروغ نگفته.
- بازم که رفتی سر همون خونه اول!!!دارم بهت میگم منطقی فکرکن...هی نگو رادوین،رادوین!رادوین اگه آدم بود،قََدرت ومی دونست ونمی رفت دنبال سحر...
لبم وبه دندون گرفته بودم تا مانع ریزش اشکام بشم...چشمام پراز اشک شده بود اما من نباید گریه می کردم...نباید غرورم وجلوی یکی مثل بابک زمین میزدم.
نگاهم واز بابک گرفتم وخیره شدم به ماشین رادوین که حالا به اندازه دوتا ماشین از ما فاصله داشت...
حرفای بابک در مورد عشق اول منطقیه...خودمم می دونم که عشق اول فراموش نشدنیه اما...من از خوده رادوین شنیدم که عشق اولش سحر نیست.خودش گفت...بهش اعتماد دارم...
بی اختیار حرفم وبه زبون آرودم:
- بهش اعتماد دارم...
با این حرفم،بابک کلافه وعصبی بامشت به فرمون کوبید وداد زد:
- چی کار کرده باتو که با وجود همه بی مهریاش هنوزم بهش اعتماد داری لعنتی؟!!!
وبعد نفس عمیقی کشید تا عصبانیتش فروکش کنه...بعداز چند لحظه که آروم تر شد،بالحن مهربون وآرومی گفت:رهاجان...به حرفای من گوش کن.اگه منطقی بود،باورم کن...اگه نبود،هرچی توبگی باور می کنم...(وبعداز یه مکث کوتاه،بالحن ملتمسی ادامه داد:)به حرفام گوش می کنی؟!
می دونم که شنیدن حرفاش،ضرری نداره...حتی اگه یک درصد،احتمالش وجود داشته باشه که بابک راست بگه،من تمام دنیام وازدست دادم...اگه حرفاش حقیقت داشته باشن،باید زودتر به خودم بیام...عقلم بهم می گفت باید به همون یک درصدم نگاه کنم...نباید نادیده اش بگیرم...
این شد که دلم وسرکوب کردم وسعی کردم عاقلانه فکر کنم...سری به علامت تایید تکون دادم وزیرلب گفتم:بگو...
برای چند لحظه مکث کرد...حواسش جمع رانندگیش بود وبی وقفه دنبال رادوین می رفت.هنوز به مقصدشون نرسیده بودن وبابک تا اون موقع برای حرف زدن زمان داشت...
بعداز اون سکوت عذاب آور بالاخره به حرف اومد:
- من،بیشتراز 6 سال با رادوین رفیق بودم.بهتر از هرکسی می شناسمش...می دونم که هیچ وقت درست عمل نکرده...هیچ وقت عاقلانه تصمیم نگرفته.همیشه کله خرابی می کرد و دنبال خوش گذرونی بود...از وقتی باهم آشنا شدیم،دنبال رفاقت با دخترا ومخ زدن وفلان وبهمان بود.براش شده بود یه عادت...با دخترا دوست می شد وبعدم بدون هیچ علاقه واحساسی وِلشون می کرد ومن این وخوب می دونستم...روابط رادوین به من مربوط نمی شد واون داشت راه خودش ومی رفت اما فقط تاجایی که اسم تو وسط نیومده بود!!!وقتی سعید برای اولین بار به گوشم رسوند که تو ورادوین یه سَر وسِری باهم دارین،داغون شدم...خب...من هنوزم بهت علاقه دارم.حتی بیشتراز قبل!!نگرانت بودم...چون رادوین ومی شناختم ومی ترسیدم که تواَم براش یه تفریح باشی...فکرهمین داغونم می کرد!!!...این شد که یه روز رفتم شرکت تا با رادوین حرف بزنم...درست صبح همون روزی که تو به خاطر برتر شدن پایان نامه ات،شیرینی آورده بودی!...با رادوین صحبت کردم.مرد ومردونه بهش گفتم باتو کاری نداشته باشه...ازش خواستم بیخیالت بشه ودورت وخط بکشه...اما اون،با لجبازی گفت که دوست داره ومحاله که از دستت بده.بعدم شروع کرد به داد وبیداد کردن که رها مال منه ودست هر غریبه ای رو از رسیدن بهش کوتاه می کنم...اما من باور نکردم.بهش گفتم که تو مَرام رادوینی که من می شناسم عشق وعاشقی نیست.رادوینی که به راحتی آب خوردن،روز به روز دوست دختر عوض می گرد،چطور می تونست عاشق بشه؟...دست خودم نبود.نتونستم حرفش وباور کنم...بعداز بگومگوی لفظی باهم درگیر شدیم...تهشم با اخم وتخم وداد وبیداد از شرکتش زدم بیرون...بعداز ظهر که واسه انجام یه کاری رفته بودم بانک،سعیدو دیدم وبه اصرار اون اومدم شرکت.وقتی اومدم شرکت،دیدم که توام اونجایی...رفتار رادوین وکه دیدی؟عصبانی بود...چون می دونست هنوز یکی هست که منطقی فکرمی کنه ومی دونه دل سخت وسنگ رادوین با شعله هیچ عشقی گرم نمیشه!وقتی تو از جمعمون رفتی،دوباره باهام دست به یقه شد....این بار خودش شروع کرد!من کاری به کارش نداشتم...به زور امیروسعید ازهم جدا شدیم...و بعدم اون عصبانی وکلافه از شرکت بیرون رفت.اون روز بودکه باخودم قسم خوردم نذارم آسیبی بهت برسونه!رها،رادوین لایق یه دختری مثل تو نیست...لیاقتش همین سحریه که باهاشه!!!باور کن ارزش توخیلی بیشتر از این حرفاست...
فردای همون روز،دوباره هم دیگه رو توفرودگاه دیدیم.به اصرار سعید اومده بودم...وبه خیال دیدن تو!ولی تورو باخودش نیاورد...اونا که رفتن آلمان،حول وحوش یه هفته بعد سعید بهم خبر داد که سحرم باهاشونه!!!من اصلا کسی رو به این اسم نمی شناختم...سعید بهم معرفیش کرد وگفت که عشق اول رادوین بوده...اتفاقایی رو هم که بینشون افتاده بود وبرام تعریف کرد وگفت که سحر،اومده آلمان تا دوباره همه چیزو مثل سابق کنه ودلخوری وناراحتیارو کنار بزنه...گمون نمی کردم با اون همه بدی که سحر در حقش کرد،کوتاه بیاد وحاضر بشه دوباره کنارش بمونه اما...خب یه آدم عاشق هیچ وقت منطقی عمل نمی کنه!!رادوین منطقی عمل نکرد چون عاشق سحر بود...نمیگم تورو دوست نداشت اما عشقی که به توداره کجا وعشقش به سحر کجا؟! اونقدر عاشقشه که همه اشتباهات گذشته اش وبخشیده...رادوین سحرو به تو ترجیح داد...و اشتباه تصمیم گرفت...چون عاشق سحر بود!...اما رها...عزیزم تو نباید به خاطر عشقی که به رادوین داری،اشتباه تصمیم بگیری.باید به فکر زندگی واحساست باشی.کوچیک ترین آسیبی به تو و احساست برسه،من دیوونه میشم...به حرفام فکر کن.تمام حقیقت همینی بود که از من شنیدی.کوچک ترین دروغی بهت نگفتم...همش عین حقیقت بود...حالا تصمیم باتوئه.می تونی به سادگیت ادامه بدی وخودت وبه نفهمی بزنی تا رادوین ازت سوء استفاده کنه ویا راه درست وانتخاب کنی وازش جدا بشی...تواین انتخاب،نباید بذاری دلت تصمیم بگیره.بهش اجازه دخالت نده!بذار عقلت تصمیم بگیره.
صورتم از اشک خیس شده بود...توانی برام باقی نمونده بود که بخوام اشکام وپاک کنم.تلاشیم برای کنار زدنشون نکردم...
بی جون وبی رمق،سرم وبه پشتی صندلی تکیه دادم وچشمام وبستم...لبم وبه دندون گرفته بودم واشک می ریختم...
حرفاش منطقی بودن...منطقی تراز اعتمادی که من به رادوین دارم!عقلم حرفاش وباور می کرد.
شاید واقعا راست میگه...شاید رادوین اونی نیست که من فکرمی کنم...اما...اماآخه...با دلم چیکار کنم؟با دلی که تنگ رادوینه وبهش اعتماد داره؟!!چیکار کنم؟...
توان مقابله با احساسم ونداشتم...عقل ومنطق جلوی دل بی صاحابم کم آورده بودن.می دونستم دلایل بابک منطقیه اما نمی تونستم باورشون کنم...
به هق هق افتاده بودم...
صدای بابک به گوشم خورد:
- رها...گریه نکن.تورو خدا...من اون حرفارو نزدم که تو بشینی اشک بریزی.حقیقت وبهت گفتم تا درست تصمیم بگیری...
چشم باز کردم ونگاهم به ماشین رادوین گره خورد...بی اختیار دستم به سمت گردنم رفت.گردنبند ولمس کردم...گردنبدی که هدیه رادوین بود...هدیه رادوینی که باوجود اون همه دلیل ومنطقی که برعلیه اش بود،هنوزم بهش اعتماد داشتم...
زبونم تودهنم چرخید وحرف دلم وباهق هق وگریه به زبون آوردم:
- رادوین...توکه بی معرفت نبودی!...بگو دروغ میگه...بگو همشون دارن دروغ میگن.اگه تموم دنیا بگه الان روزه اما توبگی شبه من حرف تورو باور می کنم.بذار بگن ساده اس،دیوونه اس،نفهمه...بذار بگن.من...من فقط حرف تورو باور می کنم.تو بگو حقیقت این نیست تا باور کنم...بگو دروغه...بگو اونی که کنارت نشسته،جایی تو قلبت نداره...بگو...
ودیگه نتونستم ادامه بدم...بغضم لحظه به لحظه نفس گیر تر می شد ومن و بی رمق تر می کرد.حالم اصلا خوب نبود...دیگه به فکر شکسته شدن غرورم نبودم.اشک می ریختم وهق هق می کردم.بدون توجه به بابک وحضورش...
تو عالم اشک وبغض وهق هق خودم غرق بودم که بابک جعبه دستمال کاغذی رو به سمتم گرفت.نگاهش به روبروش بود اما با لحن غمیگینی روبه من گفت:اگه آروم میشی،گریه کن...گریه کن تا آروم بشی اما...این وبدون که اون عوضی این همه ارزش نداره!...
این حرفش دلم وبه آتیش کشوند...
تمام توان باقی مونده ام وجمع کردم وجعبه دستمال وپس زدم.با صدای لرزونی سرش داد کشیدم:
- رادوینِ من،عوضی نیست...عوضی تویی!عوضی اون دختره نکبته...عوضی شماهایین!
بابک اما چیزی نگفت...دریغ از یه کلمه!...نه از خودش دفاع کرد،نه توضیح داد،نه داد زد...هیچی!هیچی نگفت...
بینیم وبالا کشیدم ومثل چند ثانیه قبل خیره شدم به ماشین رادوین...
بابک چیزی نمی گفت...و تنها صدایی که سکوت ومی شکست هق هق گریه های من بود.
بعداز یه مدت طولانی،بالاخره رادوین دست از حرکت کشید وگوشه خیابون پارک کرد...بابکم با دقت واحتیاط،طوری که رادوین متوجه نشه،چند متر دورتر از اون وایساد.
با چشمای اشکی پیاده شدن رادوین وسحر وهم قدم شدنشون و بدرقه کردم...شونه به شونه هم،به سمت پیاده رو رفتن.سحر می خندید وبا عشوه ناز ودست وسرش وتکون می داد...برای رادوین حرف میزد اما...نتونستم دقیق ودرست چهره رادوین وببینم ومتوجه حالش بشم چون اشکام طاقت نیاوردن و شروع به باریدن کردن...تصویرشون از پشت پرده اشکام تار بود...دیگه چیزی نمی دیدم.
صورتم وبادستام پوشوندم ولرزون وپربغض گفتم:واسه چی پیاده شدن؟
- یه نگاه به اون تابلو بندازی می فهمی!
با این حرف بابک،دستام از روی صورتم کنار رفتن...با پشت دست اشکام وکنار زدم وخیره شدم به روبروم تا تابلویی روکه میگه،پیدا کنم...همه جارو زیر چشم گذروندم تا اینکه بالاخره پیداش کردم.
نوشته روش وکه خوندم،گیج شدم...زیرلب زمزمه کردم:
- دفتر ثبت اسناد؟...اینا اینجا چی می خوان؟!
- نذاشتی ادامه بدم...سعید می گفت که رادوین می خواد کل شرکت وبزنه به نام سحر!اومدن اینجا تا همه چی رو تموم کنن...
نگاهم واز تابلو گرفتم وخیره شدم به بابک...متعجب گفتم:چطوری می تونه بدون اجازه سعید کل شرکت وبزنه به نام سحر؟مگه سعید شریکش نیست؟
- شریکش بود اما دیگه نیست!رادوین سهم سعیدم خریده.الان کل شرکت مال خودشه که تا چند دقیقه دیگه میشه مال سحر!...
وبعد نفس عمیق وصدا داری کشید ونگاهش وازمن گرفت وزل زدبه یه نقطه نامعلوم.
منم سر به زیر انداختم وشروع کردم به بازی کردن با انگشتام...قطره اشک سرسخت ولجبازی گونه ام وبه بازی گرفته بود.
مگه این رادوین نبودکه به هر دری میزد تا پول جور کنه وسهم سحرو بخره؟مگه نمی گفت نمی خواد اثری از اون تو زندگیش باشه؟!حالا چی شده که داره تمام شرکتش ومیزنه به نام سحر؟...یعنی باید باور کنم؟این همه دلیل...این همه مدرک...دارم حقیقت وبا چشمای خودم می بینم.پس چرا باورم نمیشه؟!!چرا دل لعنتیم باور نمی کنه؟؟چرا؟!!!!
بالاخره بعداز یه مدت طولانی،رادوین وسحر از دفتر ثبت اسناد بیرون اومدن وسوار ماشین شدن...بابکم دوباره راه افتاد...
دنبالشون رفتیم تا جایی که جلوی یه کافی شاپ شیک،نگه داشتن!
ودر برابر نگاه سردرگم واشکی من،وارد کافی شاپ شدن.
بابک پوزخند صدا داری زد وزیرلبی گفت:که قرارشون عاشقانه نبود...کاملا مشخصه!
نگاهش ودوخت به کافی شاپ...با لحن خاصی گفت:هنوزم باور نکردی؟...
دستی به چشمام کشیدم وپربغض گفتم:من...من باید با رادوین حرف بزنم!
با این حرفم،براق شد وبه سمتم برگشت...اخمی روی پیشونیش نقش بسته بود.با عصبانیت گفت:باید باهاش حرف بزنی؟!!چی می خوای بگی؟
نگاهم واز بابک گرفتم وخیره شدم به یه نقطه نامعلوم...به سختی بغضم و فرو دادم وگفتم:باید از زبون خودش بشنوم که من ونمی خواد!باید خودش بهم بگه که عاشقم نیست...
- هیچ معلوم هست چی داری میگی؟!!...می خوای غرورت وزمین بزنی وبری خواهش والتماس کنی؟که ازش بخوای دوستت داشته باشه؟که تنهات نذاره؟...آره؟!!! اگه جلوی سحر،سکه یه پولت کنه چی؟هان؟!!!غرورت...
کلافه وعصبی پریدم وسط حرفش:
- گور بابای غرور!من باید باهاش حرف بزنم.
وبدون اینکه منتظر جوابش بمونم،از ماشین پیاده شدم ودروبستم...به سمت کافی شاپ قدم برمی داشتم...
باید باهات حرف بزنم رادوین...باید!...
دستی به گونه های خیسم کشیدم واشکام وپاک کردم...سست وبی جون وارد کافی شاپ شدم.
طراحی ساختمونش جوری بود که با گذشتن از در ورودی،وارد یه محوطه کوچیک می شدی که نزدیک به ده تا پله می خورد وبالا می رفت.از پله ها بالا رفتم...
درست روبروی من،در اصلی کافی شاپ قرار داشت...نزدیک تر شدم وجلوی دروایسادم.نگاهم بین آدما چرخید وخیلی زود رادوین وپیدا کرد وخیره شد بهش...روی صندلی نشسته وسربه زیر انداخته بود...
خیلی عجیبه!...ولی رادوین تنهاست و خبری از سحر نیست...
- ته دیگ عشق ِ اول را هر چقدر که بسابی ،چه با اسکاج ِ دوست داشتن های بعدی ،چه با سیم ِ ظرفشویی عاشق شدن های بعدی،از دلت پاک نمی شود ...حالا تو هی بساب و از صدای ناهنجارش سر درد بگیر…
وبعد گرمی دستی رو روی شونه ام حس کردم.به عقب برگشتم وبا سحر روبرو شدم...لبخند محوی تحویلم داد.دستش از روی شونه ام لیز خورد وپشت کمرم قرار گرفت.من وبه سمت خودش کشید تا جلوی در اصلی نباشم...دستش واز روی کمرم برداشت ولبخندش وپررنگ تر کرد...
با لحن خاصی گفت:به رادوین گفته بودم...باور نکرد!می گفت فراموشت کردم...(خندید...)ولی کو؟!!چرا حالا کنارمه؟چرا نتونست فراموشم کنه؟!...دست خودشم نبود.عشق اول فراموش نمیشه...همون طورکه من نتونستم رادوین وفراموش کنم،اونم نمی تونه من واز یاد ببره...هرکاری که کرد موفق نشد!دور وبرش وشلوغ کرد،با دخترای متفاوت گشت...
نگاه معنا داری بهم انداخت...
- حتی سعی کرد عاشق بشه!...اماخب...نتونست!می دونستم که نمی تونه...
بغض توی گلوم نفس گیر تر از قبل،قصد شکسته شدن داشت...
سعی کردم بغضم و نادیده بگیرم...اخمی روی پیشونیم نشوندم وخیره شدم توچشمای سحر...نهایت سعیم وبه کار بردم تا لحنم محکم باشه اما زیادموفق نبودم.صدام از شدت بغض می لرزید:
- باور نمی کنم...باید از خودش بشنوم!
وخواستم به سمت در ورودی برم که سحر مانعم شد...بازوهام وتودستاش گرفت وزل زد توچشمام.
اخم ریزی کرد وزیرلب گفت:کجا می خوای بری؟...چی می خوای بشنوی؟...اینکه دوستت نداره؟اینکه رابطه اتون تموم شده؟!هوم؟...
لبم وبه دندون گرفتم تا اشکم جاری نشه...حرفی نزدم.فقط پربغض وغمگین خیره شدم توچشماش.
لبخندی به روم زد...بامهربون ترین لحنی که می تونست بامن داشته باشه،گفت:رها...تو رادوین ودوست داری؟
- خیلی زیاد!...
لبخندش پررنگ تر شد...
- ببین کنار من خوشبخته...ببین خوشحاله...مگه نمیگی دوستش داری؟مگه خوشحالیش آرزوت نیست؟...دلت می خواد در کنار توباشه اما احساس خوشبختی نکنه؟!دلت می خواد زجر بکشه؟!!
قطره اشکی از چشمام جاری شد...چند بار سرم وبه چپ وراست تکون دادم که یعنی نه...
- خب پس بذار زندگی کنه!بذار خوشبخت باشه...به خاطر عشقی که بهش داری،ترکش کن.برو رها...
با تک تک حرفاش،یه قطره اشکی روی گونه ام سر می خورد ودلم به آتیش کشیده می شد...
اخمی کردم وباصدای گرفته ولرزونی گفتم:اگه رفتن،راه درستیه پس چرا خودت انتخابش نکردی؟!چرا وقتی دیدی کنار من خوشبخته،نرفتی؟چرا ازم دزدیدیش؟!چرا برگشتی لعنتی؟!!!!
- من رفتم چون می دونستم رادوین در کنار تو خوشبخت نمیشه!...اگه یک درصد،فقط یک درصد احتمال می دادم که با رفتنم،خوشحال میشه می رفتم اما...رادوین بدون من،خوشبخت نبوده ونیست!...شاید گاهی داد میزد،توهین می کرد،عصبانی می شد وبهم می گفت ازم متنفره اما نبود...حالا خودش میگه که هیچ وقت ازم متنفر نبوده!...رادوین بهم گفت که تو تمام این مدت داشته خودش وگول میزده.گفت که هیچ کس براش من نمیشم...رها...یه عاشق هرچقدرم که بازبون انکار کنه،بازم عاشقه!رادوین عاشق عشق اولشه...پس بذار بهش برسه...با بودنت،دست وپاگیرش نشو.برو رها...برو تاخوشبخت باشه...من مراقبشم.حتی بهتراز خودت...عاشقشم...بیشتر از خودت!...قول میدم نذارم آب تو دلش تکون بخوره...خوشبختش می کنم...تو باخیال راحت برو!
صورتم خیس از اشک بود...اما بغض توی گلوم هنوز سخت ومحکم ایستادگی می کرد!...
بازوهام و از دستش بیرون کشیدم...قدمی به عقب رفتم.درحالیکه با پشت دست اشکام وپاک می کردم،گفتم:خودش باید بهم بگه...اگه بگه برو،میرم!
اخمی کرد وکلافه گفت:اون نمی خواد که توبری پیشش!!!می فهمی؟!
سرم وبه چپ وراست تکون دادم وبغض آلود وغنگین نالیدم:
- دروغ میگی...داری دروغ میگی...بهت ثابت می کنم این حرفا دروغه!
و زیپ کیفم وباز کردم وگوشیم وبیرون آوردم.زیرلبی گفتم:اگه نمی خواد من برم پیشش،عیبی نداره...خودش میاد اینجا!
و قفل صفحه گوشی و باز کردم وشماره رادوین وگرفتم...بعد از چند لحظه صدایی به گوشم خورد:
- دستگاه مشترک مورد نظرخاموش می باشد...
سحر پوزخندی به روم زد وگفت:بهش گفتم گوشیش وخاموش کنه تا مزاحم نداشته باشیم...اونم بی چون وچرا قبول کرد!!!
تنم یخ کرده وبغض توی گلوم شدید تر شده بود.گرمی قطره اشکی گونه های سردم ولمس کرد...
دلم باور نمی کرد...باور نمی کرد که این حرفا حقیقت داشته باشن.دیگه توان ایستادگی نداشتم...هرچی بابک گفت،گفتم دروغه...هرچی باچشمای دیدم،گفتم دروغه...هرچی از سحر شنیدم،گفتم دروغه...اما انگار همه چیزواقعیت داره!!!...باورم بشه یانه،رادوین از دیدنم دوری می کنه...مگه قرار نبود،از فرودگاه که بیرون اومد بهم زنگ بزنه وآدرس بگیره؟!!پس چی شد که گوشیش وخاموش کرد؟چرا ازم آدرس نخواست ونیومد دنبالم؟!!!چرا اینجا،تواین کافی شاپ نشسته وداره با سحر،خوش می گذرونه؟چرا باید سحر باهاش می رفت آلمان؟!!...چرا وقتی هنوز عاشق سحر بود،من وعاشق خودش کرد؟!!!چرا با من این کارو کرد؟...چرا؟!!!
زبونی روی لب خشکم کشیدم...باصدای ضعیفی گفتم:بهش نگو که اومده بودم اینجا...
گوشیم وتوی کیفم انداختم وزیپ کیف وبستم...
با قدمای بی جون وسست به سمت راه پله رفتم...حتی برنگشتم به رادوین نگاه کنم.چون می دونستم هرچقدر که بهش خیره بشم دل کندن ازش سخت تر میشه...از طرفی دلم نمی خواست من وببینه.مگه ازم دوری نمی کنه؟!!!پس چرا باید به زور خودم وبهش تحمیل کنم؟...اگه ندونه که از خیانتش خبر دارم،آروم تر وخوشبخت تر زندگی می کنه...آره...اگه ندونه آروم تره...
پاهای بی رمقم روی پله ها کشیده می شدن ودستم بی هدف نرده سرد وفلزی راه پله رو لمس می کرد...
سرمای نرده،تن سردم وسردتر می کرد...و قلبم...حس می کردم دیگه نمیزنه...بی اختیار وبی اراده اشک از چشمام جاری می شد وبه راهم ادامه می دادم...
حالم بد بود...بد تراز هر موقع دیگه ای!!!
در شیشه ای کافی شاپ وهل دادم وبیرون اومدم...نمی دونم توان راه رفتن واز کجا آورده بودم.تو اون لحظه از هر انرژی ونیرویی تهی بودم ولی بی اراده قدم بر می داشتم...سست و بی هدف!
راه پیاده رو،رو در پیش گرفتم...اشک می ریختم وآروم آروم هق هق می کردم...
توعالم خودم غرق بودم که دستی از پشت بازوهام و گرفت.عصبانی گفت:دوساعته دارم صدات می کنم.نمی شنوی؟
داغون تراز اونی بودم که بتونم با بابک سرو کله بزنم...دستش وپس زدم وکلافه نالیدم:
- ولم کن...
اما اون،با نیروی بیشتری بازوهام وتو چنگش گرفت ومن وبه سمت ماشینش که کمی اون طرف تر پارک بود هدایت کرد.زیرگوشم گفت:من تورو با این وضع تنها نمیذارم...
و در ماشین وبرام باز کرد وبدون اینکه بتونم مقاومتی بکنم،من وهل داد توی ماشین...
درشرایط عادی از اینکه بهم دست زده دادو بیداد راه می انداختم اما اون شرایط اصلا عادی نبود.حالم بدتر از اونی بود که توان داشته باشم سر این موضوع باهاش دعوا کنم...حتی توان مقاومت کردن در برابر زورش رو هم نداشتم.وگرنه نمیذاشتم من وسوار ماشینش کنه.
بابک سوار شد وبلافاصله استارت زد وماشین بدون هیچ تعللی راه افتاد...
بی توجه به بابک،سرم وبه پنجره تکیه دادم وچشمام و روی هم گذاشتم...قطره های اشک همچنان از چشمام می باریدن...نمی دونم اون همه اشک وازکجا آورده بودم وچرا اشکم بند نمیومد.تنها کاری که اون لحظه از دستم برمیومد،اشک ریختن بود وبس!...
چند دقیقه ای تو سکوت گذشت تا اینکه صدای ضبط ماشین به گوشم خورد:
میگن هیچ عشقی تودنیا،مثل عشق اولین نیست
می گذر یه عمری اما از خیالت رفتنی نیست
داغ عشق هیشکی مثل اون که پس میزنتت نیست
چه بده تنها شی وقتی،هیچ کسی هم قدمت نیست(2)
چه قَده سخته بدونی اون که می خوایش نمی مونه
که دلش یه جای دیگه اس وهمه وجودش مال اونه
چه بده برای اون که جون میدی غریبه باشی
بگی می خوام باتو باشم،بگه می خوام که نباشی...
"عشق اولین- مهدی احمدوند"
عشق اول...عشق اول...لعنت به این عشق که فراموش شدنی نیست!کاش عشق اول رادوین،سحر نبود...کاش عشق اول من،رادوین نبود...کاش هیچ وقت عاشقم نمی کرد....کاش عاشقش نبودم...کاش!...
کلافه تر ازقبل چشم باز کردم وتکیه سرم واز پنجره برداشتم.دست دراز کردم وضبط وخاموش کردم...
اون آهنگ ومتنش،عذابم می داد...بیشتر از اون تحمل گوش دادن بهش ونداشتم.
روبه بابک گفتم:نگه دار،می خوام پیاده شم...
حرفم نشنیده گرفت وبه راهش ادامه داد...عصبانی وکلافه با بلندترین صدایی که ازم درمیومد داد زدم:
- بهت میگم این لعنتی رو نگه دار!
- نگه دارم که با این حال زارت کجا بری؟!
- به توربطی نداره...نگه دار!!!!
درحالیکه سعی می کرد صداش وکنترل کنه،گفت:رها جان...من نگرانتم.هرجاکه بگی میرم فقط نمی تونم بذارم تنهایی بری...
پوزخندی روی لبم نشوندم...
- اِ؟!...شدی پتروس فداکار؟!!!!شما به اندازه کافی انجام وظیفه کردی،بسه!ممنون از کمکت.مرسی از اینکه چشمم وبه روی این حقایق نکبت باز کردی...حالا نگه دار می خوام گورم وگم کنم.
با این حرفم،نتونست تحمل کنه.با عصبانیت داد زد:
- ارزش داره؟!!اون رادوین آشغال انقدری ارزش داره که به خاطرش با خودت اینجوری می کنی؟؟من نگرانتم دیوونه...دوست دارم که نگرانت شدم...می فهمی؟!!
عصبی تراز خودش جواب دادم:
- حق نداری به رادوین توهین کنی...دفعه آخرت باشه بهش میگی آشغال!...بعدم تو جوابت وهمون موقع که برای اولین بار ابراز علاقه کردی،گرفتی!...علاقه ای بهت ندارم...حالام این لَکَنده رو نگه دار می خوام پیاده شم!!!
نگاه غمگین ودلخوری بهم انداخت...کنار خیابون زد روی ترمز وبدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه،با لحن مطمئنی گفت:تو هرچقدر می خوای ساز خودت وبزن،شده تا آخر عمرم به سازت می رقصم ولی بالاخره مال خودم میشی!
پوزخندی زدم وتوی دلم گفتم:
- این دیگه چی میگه؟!...این وباید کجای دلم بذارم؟
و عصبانی از ماشین پیاده شدم ودرو به هم کوبیدم...قدم از قدم برداشتم وبه سمت خیابونی که نمی دونستم کجامیره به راه افتادم.
بی هدف...بی رمق...کلافه...سردرگم...با صورتی خیس از اشک واشکایی که خیال بند اومدن نداشتن...
نمی دونستم دارم کجامیرم...اهمیتیم نداشت...فقط راه می رفتم تا آروم بشم...
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: